سفارش تبلیغ
صبا ویژن

می‏دانم مرا به داخل خانه‏ات راهی نیست، اما دوباره در این خانه آمده‏ام ، و به عنایتی خودم را دل‏خوش که شاید از برکت خوبانت، عطیه ای بخشی، تا باز قلب غصه‏دارم و اندوه دلم آرام گیرد. سه‏چهار شب پیش رفته بودم جمکران، نمی‏دانم چرا چنان حالتی داشتم، دلم خیلی پر بود ولی دلیلش را هم نمی‏دانستم، نمی‏دانستم که رفتنم چه غم سنگینی را از دلم بیرون می‏آورد،‏ نمای مسجد از دور پاهایم را شُل کرده بود، انگار واقعا من را به داخل خانه‏شان راهی نبود‏، ولی خواسته بودم بگذارد همین پشت در بمانم تا حداقل از خاک کوچه‏شان که با قدم‏های مبارکش معطر شده‏بود دلی بگیرم. مولای من! بگذارید پشت این در بمانم ،بگذارید حرفهای نگفته‏ام را با خودت بگویم .

تا‏به‏حال شده بود شما هم دلتان حس سنگینی‏ای داشته باشد؟ هر جا می‏روید، هر که‏را که می‏بینید، هر کاری که انجام می‏دهید، بی‏تاب‏تر شوید؟ حرف‏ها داشته باشید ولی نتوانید بزنید ؟

 

نمی‏خواستم هیچ‏وقت این‏طور حرف بزنم اما انگار بانگ اشک‏های بی صدایم خودشان فریاد کشیدند .

چه حالی داشت آنجا، چشمت را که باز کردی خودت رو سر سجاده نماز می‏دیدی با سرازیری اشکهایی که در پهنه صورت جاری می‏شد. دلم خیلی زیر و رو شده بود. بغض حرف‏های نگفته‏ام دیگر جسارت بیانشان رفته بود. فقط خواسته بودند سکوت کنند، بهانه بگیرند، چه‏خوب است شبی غلتیدن اشک‏های گرمی را حس کردن، چه کسی گفته است راه احساس را باید بست؟ خدای من! از زانو بغل‏زدن‏های غریبی، هیچ‏هنگام بی‏دریغم مکن .

بوی خوش تو هر‏که ز باد صبا شنید         از یار آشنا، نفس آشنا شنید

یارب کجاست محرم رازی که یک زمان             دل شرح آن دهد که چه دید وچه‏ها شنید


نوشته شده در  شنبه 86/8/26ساعت  4:34 عصر  توسط سمیه ملاتبار 
  نظرات دوستان()

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
آتش بدونِ دود
با احترام به آیه اَلَست
مرد ِ پابه ماه
چادر مشکی ِ خود را بتکانی در باد...
از خودکشی ِ شخصیتی حرف میزنم...
ران ِ ملخی از موری ناتوان
با چادری که تر شده از داغی ِ تنم
[عناوین آرشیوشده]